امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

چهار ماهگیت مبارک نازنینم

سلام پسرک شیرینم امیدوارم حالت همیشه خوب خوب باشه ببخش مامانو که این روزا ی خورده ناخوش و بی حوصله است... میدونم که درک می کنی این روزا منو شما همش تنهاییم مامانم اینا رفتن سفر. طرفای اصفهان و شهرکرد ایشالا به سلامتی برگردن عزیزم. ماهم اگه حجم بالای کارای بابایی اجازه بده فردا صبح حرکت می کنیم میریم شمال از راه تهران و بعد هم مشهد مقدس.... امیدوارم تو این سفر هم مثل سفر قبلی ات پسر خوبی باشی شنبه نوبت واکسن چهارماهگیته که ما نیستیم خواستم امروز ببرم بزنم واکسنت رو که بابایی گفت شاید تب کنه هم توی راه و هوای گرم خودش اذیت شه هم ما... زنگ زدم مرکز بهداشت خانومه گفت اشکال نداره ی هفته دیر تر شه الان شما کنارم خوا...
23 مرداد 1393

کودک غزه...

سلام عزیز دلم پسرک ناز و شیرینم...امیدوارم وقتی تو داری این متن رو میخونی هیچ اثری از اسرائیل جنایتکار در دنیا نمونده باشه و مردم مظلوم و بی دفاع غزه در صلح و آرامش زندگی کنند... راستش الان یه هفته ای شده که هر شب راس ساعت 20:30  کار من شده دیدن کوکان مظلوم و مادران داغدار غزه و گریه کردن واسشون... واسه مظلومیتشون... دیشب ی کودک ده ماهه رو نشون داد و پدری که تند تند جسم بی جان کودکش رو می بوسید... اینقدر گریه ام گرفته که نتونستم خودم رو کنترل کنم و رفتم تو اتاق که شما منو نبینی... دیشب هم کوچکترین شهید اون روز غزه رو نشون داد که یه کودک هفت روزه بود !!!! تا صبح نخوابیدم و مدام چهره اون مادر و فرزند جلو چشمم بود.....
12 مرداد 1393

میز ساخت مامان

سلام عزیز دلم قربون گل پسر نازنینم برم من واسه پسری یه میز درست کردم که ایشالا چند ماه دیگه صندلی بذاره و روش نقاشی بکشه و غذا بخوره و بازی کنه واسه خودش البته بابایی قرار شده قبل استفاده پسری یه شیشه دودی خوشکل هم واسه خمیر بازی پسری بندازه روش ایشالا   قابلت رو نداره امید مامان ...
5 مرداد 1393

اندر احوالات این روزهای پسرکم

سلام عشق مامانی خوبی گل نازم؟ الان که دارم می نویسم اینارو یه ربی هست شما خوابیدی ساعتای 12 بغل خاله جونت بودی که خوابت برد و یه نیم ساعتی خوابیدی و چون گرسنه بودی باز بیدار شدی که من شیرت رو دادم و شما دیگه نخوابیدی تا دو و رب   خداییش خوابم می اومد و اینقدر نخوابیدی که خواب از سر منم پرید... یه هفته ای شده یاد گرفتی برگردی به شکم و واسه خودت دست و پا بزنی و بعد که خسته میشی شروع می کنی به نق زدن که خیلی کم به اینجای کار می رسیم فقط یه وقتایی نمیتونی یکی از دستات رو از زیرت آزاد کنی که من کمکت می کنم... میگن به مامانی وابسته شدی آخه هرجا میرم با اون چشای نازت تعقیبم می کنی و جدیدا هم فهمیدی لباس مشکی واسه بیرونه و هرو...
1 مرداد 1393
1